یک ماهگی آنوشا جونم
دیروز جمعه یک ماهگی دخترم بود من و بابایی تا ساعت یازده خواب بودیم با دخملی بعدش بابا بیدار شد واسمون طبق معمول صبحانه درست کرد و اومد بیدارم کرد و باهم صبحانه خوردیم بعدش قرار شد ساعت دو آنوشا رو حموم کنیم من ماهی رو از فریزر بیرون آوردم و برنج رو خیس کردم تا نهار درست کنم از وقتی آنوشا وارد زندگیمون شده کمتر از ساعت دو نهار نخوردیم کلا ساعات خواب و خوراکمون ریخته بهم اینم از برکت وجود دختر خانمیه قربونش برم
بعدش رفتم و با بابامحمد دونفری خلوت کردیم و حرف زدیم ولی زود دلمون واسه نفر سوم تنگ شد و رفتیم سراغش و بیدارش کردیم!
بابامحمد ماهی رو سرخ کرد و منم برنج رو درست کردم بعد از نهار هم دخمل رو آماده کردیم و حموم دادیم و خشگل شد و رفت پیش بابامحمدش تا منم دوش بگیرم هرچند که خانمی بهونه آورد و من اول خوابوندمش و بعد رفتم دوش گرفتم
بعدشم سه تایی خوابیدیم و عصرش هم رفتیم خونه باباحاجی و شبش هم خاله گلی اومد دیدنت اینجوری بود که یه ماهگی دختر قشنگم تموم شد خیلی خوشحالم که زمان داره تند تند میگذره و تو داری یزرگتر میشی دختر قشنگم
ولی از یه چیز خیلی ناراحتم اونم اینه که احساس میکنم زیاد وزن اضافه نکردی و لاغرتر به نظرم میایی
خیلی میخوابی و کمتر شیر میخوری این من رو ناراحت کرده انشالله به زودی تپل میشی و بزرگ تا من و بابایی غصه نخوریم
خیلی دوستت داریم آنوشا جونم هم من و هم بابامحمد
انشالله بسلامتی بزرگ میشی و برات تولد های قشنگ میگیریم
امروز هم باباجون اومد دیدنت و الانم خونه باباحاجی هستیم و تو خیلی ناز خوابیدی کنارم و بابامحمد هم نشسته پیشمون
دوستت داریم دختر باهوشم