آنوشا جانآنوشا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خوشبختی ما باتو کاملتر شد

چهارماهگی نفس مامان

این روزها به سرعت داره میگذره و دخترم آنوشا به سرعت داره بزرگ میشه هر روز چیزهای جدیدی ازش میبینم که واقعا خوردنی میشه دیگه واسه خودش خانمی شده و راحت غلت میزنه همین روزهاست که سینه خیز بره و ما باید دنبالش بدوییم! همش دوست داره بازی کنه البته ماباهش بازی کنیم خودش تنهایی ده دقیقه بیشتر بازی نمیکنه بعدش غر زدن هاش شروع میشه که باید بریم سراغش خیلی بازیگوش شده و شیرش رو کامل نمیخوره مجبورم به زور بهش شیر بدم چون از خودش باشه تا شیش هفت ساعت شیر نمیخوره الکی سرفه میکنه و میخنده و دلبری میکنه هرکس انوشا رو میبینه میگه خوش اخلاقه کلا میخنده و اخم کردن بلد نیست هفته گذشته عموی آنوشا اومدن و آنوشا برای اولین بار زن عمو اعظم و پسرعمو ارشام اش ر...
2 آبان 1392

دلنوشته های مامانی

الان که دارم برات مینویسم پاک و معصوم توی بغلم خوابیدی درست مثل یک فرشته امروز رفتم آرایشگاه و موهای نازنینت رو کوتاه کردم خیلی حیف بود ولی اذیت میشدی دخترم وقتی موهات کوتاه شدن پشیمون شدم ولی اشکال نداره بازم بلند میشن و دلبرتر میشی دختر شیرینم عاشقانه دوستت دارم و ازت مراقبت میکنم هم من و هم من بابایی بیشتر وقتمون رو برات گذاشتیم توام که میخوای ما همش باتو بازی کنیم و حرف بزنیم وقتی از ته دل میخندی وقهقهه میزنی دلم میخواد توی بغلم بچلونمت و حسابی بوس ات کنم ولی دلم نمیاد صورتتو با بوس خراب کنم و جوش بزنی بخاطر همین هم اروم بوس میکنمت دخترکم ولی امان از دست بابامحمد که کاری نداره جز بوس کردن تو منم همش دعواش میکنم ولی فایده نداره این...
8 مهر 1392