آنوشا جانآنوشا جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خوشبختی ما باتو کاملتر شد

تکان های تو...

دخترم چند وقتیه که تکونات رو خیلی احساس میکنم و وقتی ام که   احساس میکنم کلی قربون صدقه ات میرم فدات بشم که اینجوری به   من میگی که حالت خوبه و باهام ارتباط برقرار میکنی.نمیدونی چقدر دلم میخواد زود بیایی بغلم و برات حرف بزنم هرچند الانم همیشه واسه ات حرف میزنم و درد دل میکنم ولی دوست دارم تو چشات نگاه کنم و بهت عشق بدم   دلبندم این روزا من و بابایی بیشتر از قبل با همدیگه هستیم و تقریبا تمام روز و شب با هم هستیم به جزء دوساعتی که بابا محمد میره باشگاه بقیه روز همش در کنار من و تو میمونه چون کلاساش تموم شده و تا شروع ترم جدید دانشگاهها بیکاره.دخترناز و پاکم با اون...
13 بهمن 1391

برای دخترم

دلبندم تقریبا پنج ماهی میشود که تو در وجودم هستی ومن عاشقانه از تو مراقبت میکنم و بابایی هم عاشقانه در انتظار تولد توست میخوام از این به بعد خاطراتت رو اینجا ثبت کنم امیدوارم بتونم مرتب این کار رو بکنم و هیچ مشغله ای نتونه من رو از نوشتن دور کنه عاشقانه دوستت دارم و برای تولدت انتظار میکشم عشق دیگر من بعد از بابایی....
13 بهمن 1391