آنوشا جانآنوشا جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خوشبختی ما باتو کاملتر شد

چهارده ماهگی خانوم طلا

چهارده ماهگی هم تموم شد و وارد پانزده ماهگی شدی دختر نازم  آنوشا تعداد کلمه هایی که میگه خیلی  زیاد شده تقریبا هرچی بگیم با زبون خودش تکرارش میکنه دیروز از حموم که آوردمش بیرون حوله رو پیچوندم دورش گفتم آنوشا سرده اونم گفت سرده اونقد قشنگ تکرار میکنه که دوست دارم هزار بار برام بگه صداش خیلی خاص و ناز شده وقتی پشت سر هم حرف میزنه خیلی خوردنیه وقتی چیزی میخواد میگه بده من!بهش میگم چشات کو دستشو میزاره رو چشاشو میگه چش!بقیه اعضای صورتشو هم خیلی با مزه میگه وقتی اذان میگه تی وی خیلی قشنگ چیزایی با آهنگ صلوات رو میگه که فقط محمد و آله واضحه یقیه اش فقط آهنگشه خیلی دوست داره همش کفش بپوشه و تقریبا اکثر اوقات تو خونه کفش میاره بپوشم...
22 مرداد 1393

اولین هنر نمایی دخترم در وبلاگش

آنوشا جونم وقتی داشتم خاطرات دوازده ماهگی ات رو مینوشتم تا شروع کردم به نوشتن بدو بدو اومدی و لب تابو از دستم کشیدی منم اجازه دادم تایپ کنی نمیدونستم بعدش ارسالشم میکنی و این میشه اولین پستی که خودتت نوشتی و ارسال کردی بخاطر همین دلم نمیاد حذفش کنم و میزارمش تا برات به یادگار بمونه دختر قشنگ و باهوشم
23 تير 1393

ذوازده و سیزده ماهگی دختر نازم آنوشا

دخترم بلاخره اومدم برات بنویسم نیومدنم به اینجا  و ننوشتن برات چند تا دلیل داره که مهمترینش اینه که تو نمیزاری من اصلا پشت سیستم بنویسم و تا شروع میکنم به کار کردن تو بدو بدو میایی و و میخوای تایپ کنی و تند تند لب تابو از دستم میگیری کار به جایی رسیده که من یواشکی میام تو اتاق و کارامو انجام میدم از بس که تو گل دخترم عاشق زدن روی دکمه های لب تابی یه دلیل دیگه واسه ننوشتن هم این بود که حدودا دوماهی میشه که درگیر تعمیر کردن خونمون بودیم و یه سری تغییرات داخلی انجام دادیم که واقعا نیاز بود بخاطر همین مشغله نشد که تولد درست و حسابی برات بگیرم و یسالگی تو دختر قشنگمو جشن بگیرم فقط تونستم برات کیک درست کنم و دور هم بخوریمش دیگه نشد جشن بگی...
22 تير 1393

یازده ماهگی آنوشا جونم

یازده ماه گذشت باورم نمیشه زمان برام خیلی سریع میگذره وارد خرداد 93 شدیم دختر کوچولوم بزودی یک ساله میشه و من هنوزم توی بهت مادر بودنم وقتی آنوشا صدام میکنه ماما دلم میخواد پرواز کنم دلم میخواد این صدا و این کلمه تا ابد توی گوشم باشه اونقدر شیرین صدام میزنه که وقتی میگه ماما با ذوق تمام بهش میگم جانمممم و هیچ وقتم برام تکراری نمیشه و هربار که میگه تازگی داره همیشه و هر لحظه در حال یادگیریه و سریع چیزهایی که یاد میگیره رو بهمون نشون میده توی ماه گذشته من و آنوشا چندتا مسافرت بدون بابایی داشتیم یکیش یه هفته ای بود که رفتیم خونه خاله کبری پیش علی و الناز که خیلی بهمون خوش گذشت و هرروز میرفتیم بیرون و میگشتیم ولی من هرکاری میکردم خوش بگذرو...
8 خرداد 1393

ده ماهگی دختر نازنینم

دختر قشنگم یه هفته ای میشه که ده ماهگی ات تموم شدو وارد یازدهمین ماه زندگی ات شدی تغییراتت اونقدر سریع و یه دفعه ای میشه که ما همیشه در حال تعجب کردنیم هنوز از دندون های قشنگت خبری نیست و من همچنان منتظرم تا ببینم کی بلاخره مرواریدات  رونمایی میشن این روزا خیلی خیلی به من وابسته شدی و صبح که از خواب بیدار میشم چسبیدی به من تا وقتی که بابا میاد بعضی وقتها اصلا نمیزاری به غذا دست بزنم و تازه ساعت دوازده شروع میکنم به پختن غذا به سینک ظرفشویی و گاز حساسی اگه ببینی رفتم سراغ این دوتا سریع میایی و از پایین پاهامو میگیری و غر میزنی که تورو بگیرم بغل فکر میکنی اون بالا خبریه و تو بی خبری از کارهای جدیدت اینه که وقتی از تخت دست میگیری ...
1 ارديبهشت 1393

9ماهگی ات مبارک دختر یکی یدونه ام

نه ماهگی ات تموم شد و وارد ده ماهگی شدی دخترکم اصلا باور نمیکنم که سه ماه دیگه یکسالت تموم میشه روزهای باتو بودن اینقدر شیرین هستن که انگار از عمر من نمیگذره اصلا در کنار تو احساس میکنم که یه بچه ی کوچولوام که دلش میخواد برقصه بازی کنه دست بزنه و از ته دلش قهقهه بزنه در کنار تو من خودم نیستم فقط و فقط توام در کنار تو من یه دختر شادو سبکبالم فارغ از روزمرگی و خستگی پر از شور و هیجانم تک تک ثانیه های با تو بودن رو دوست دارم حتی اگه بعضی از اون لحظه ها سخت باشه ولی من همه اونارو دوست دارم چون میدونم دلم براشون خیلی تنگ میشه چون لذت در کنار تو بودن رو دارن دخترم عسلم عاشقانه دوستت دارم و خدارو شاکرم که لذت شیرین مادر بودن رو به من چشون...
15 فروردين 1393